|
شعر نفس امشب دل من اسمان را خسته کرده یاد شهیدان این دلم را جبهه کرده اما ای کاش نفسم را لحظه ای وا می نهادم تا چون شهیدان بر درت پا می نهادم افسوس دورم ز حال جبهه و جنگ حب ریاست کرده ام چون تکه ای سنگ از یاد من جنگ و شهادت کوچ کرده یاد گناهی عقبه ی من را پوچ کرده دردا گل اخلاص من فصلش نمی مرد در جبهه اشک و ریا شیطان نمی برد
تو هم بخوان ایه حیات را هنوز هم چشمهای من به امید دیدار علی اکبر بود.سکوت قاب عکس او،خستگی را از تنم می برد. منتظر بودم تا برای دیدار اخرین ما را بطلبند.فکر میکردم که چگونه دو روز در تقویم زندگی من ماندگار شد: یکی هیجدهم فروردین سال1348 ه.ش.که علی اکبرم پا به عرصه دنیا گذاشت و دیگری بیست و سوم خرداد سال1367 ه.ش.که پس از 32 سال،علقه از دنیای خاکی برداشت و به ارزویش رسید.هفت روز پیکر مطهرش در سرد خانه بود و ما منتظر ورودش به شهرستان محل زندگی خودمان بودیم.مردم کم کم برای تشیع جنازه بدن مطهر علی اکبر جمع می شدند.من به سراغ او رفتم؛او که در کسوت شهادت الان راحت ارمیده بود.رفتم تا با نگاهی دوباره،تصویر او را برای همیشه در ذهنم ماندگار کنم.وقتی در کنار جسدش نشستم سرش را در بغل گرفتم تا زیارت عاشورا برایش بخوانم.با کمال تعجب،احساس کردم بدن او،یک بدن یخ زده و منجمد نیست؛زیرا خون تازه از سینه اش که محل اصابت ترکش بود،می امد ولی این اتفاق را راحت پذیرفتم؛چون قبلا نیز شهدایی داشتیم که این چنین به خاک سپرده شده بودند. بعد از تلاوت زیارت عاشورا در حالی که سرش را در دامن گرفته بودم،ایه ((نور)) خواندم:((الله نور السموات...)) دیدم زبان علی اکبر در خواندن این ایه مرا همراهی کرد.با خود گفتم:به نظرم رسیده.حواسم را کاملا جمع کردم تا اگر خواب هستم بیدار شوم ولی در بیداری بود. من برای خداحافظی از علی اکبر و تشیع جنازه او امده بودم. دوباره شروع کردم:(( الله نور السموات...)) وباز همین حرکت را شاهد بودم.الله اعلم.من حال عجیبی پیدا کرده بودم یا این جریانی بود که اتفاق افتاد؟ نمی دانم. ولی انچه برای من واضح و اشکار است این است که از شهدا و کرامت انها بعید نیست.چرا که در هنگامه تسلیم با دست ادبی که به سینه گذاشته بودند،با سلام به حسین(ع) به دیدار حق شتافتند.(( و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا،بل احیا عند ربهم یرزقون)) (( مپندارید انان که در راه خدا کشته شدند مرده اند،بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.)) بختیاری
[ شنبه 88/8/16 ] [ 10:12 صبح ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |